بازگشت

ماجراي غلام فراري


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: سه چيز نشانه ي ناداني است: هر روز دوستي گرفتن و دوست قبلي را واگذاشتن و ترك دوستي بدون جهت و تجسس از آن چه كه بي فايده است.

و از رفيد غلام ابن هبيره نقل مي كند كه گفت:

ابن هبيره از دست من عصباني شد و قسم خورد كه مرا بكشد؛ من فرار كرده و به حضرت صادق عليه السلام پناه بردم و قصه را به عرض ايشان رساندم. فرمود: برگرد و سلام مرا به او برسان و بگو: من رفيد غلام تو را پناه داده ام، او را آزار نده؛ و به او بدي نكن. گفتم: فدايت شوم، اين مرد شامي پليدي است؛ فرمود: برو و آن چه به تو گفتم به او بگو.

رفتم و هنگامي كه به بياباني رسيدم، يك اعرابي به من رسيد و گفت: كجا مي روي؟ من صورت مقتول در تو مي بينم. بعد گفت: دستت را بيرون بياور، بيرون آوردم، گفت: دست مقتول است، باز گفت: پايت را نشان بده؛ نشان دادم گفت: پاي مقتول است، سپس گفت: بدنت را نشان بده، بدنم را به او نشان دادم، گفت: بدن مقتول است. آن گاه گفت: زبانت را بيرون بياور. زبانم را نشان دادم، گفت: برو كه ترسي براي تو نيست؛ زيرا پيامي بر زبان داري كه اگر آن را به كوههاي استوار ببري براي تو نرم مي شود. (در عرب عده اي بودند كه خصوصيات زيادي را در قيافه ي اشخاص مي ديده اند و ظاهرا اين اعرابي از آنها بوده؛ و از نشانه هايي به مطلب پي برد.)

و در اين حديث است كه:

ابن هبيره خواست غلام را بكشد و دستش را بست و سفره ي چرمي و شمشير آماده كرد و هنگامي كه غلام پيغام را رساند، آزادش كرد؛ و مهر خود را به او داد و گفت: كارهاي من به دست تو هر گونه كه مي خواهي اداره كن.