بازگشت

توطئه ي منصور


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: شارب الخمر از مصونيتهاي وابسته به ما بي بهره است و از وي بري و بيزاريم.

مهاجربن عمار انحزاعي روايت مي كند كه روزي منصور دوانيقي مرا به مدينه فرستاد و مبلغي زر نقد به من داد و گفت كه در مدينه با اولاد ابيطالب صحبت كن و بعضي وقتها از اين زر چيزي به ايشان بده و آن چه از ايشان مي شنوي در خاطر نگه دار كه از تو سؤال خواهم كرد. معلوم كن كه در ضمير هر يك از ايشان چه مي گذرد.

مهاجر گويد: به مدينه رفتم و در زاويه مسجد نزديك به قبر حضرت رسالت منزوي شدم. و از گوشه مسجد به غير از وضو براي كار ديگري بيرون نمي رفتم و هر گاه گروهي از بني فاطمه را مي ديدم، با ايشان صحبت مي كردم و گاهي مبلغي از دراهم را نيز به ايشان مي دادم. تا اين كه با جوانان و پسران بني حسن آشنا شدم و آهسته آهسته خود را به مجلس ابي عبدالله عليه السلام رسانيدم.

روزي به خدمتش رفتم، ايشان در حال نماز بود. چون نمازش تمام شد به من نگاه كرد و گفت: اي مهاجر پيش من بيا.
من به فكر فرورفتم، زيرا كه ابي عبدالله عليه السلام اسم و كنيه مرا نمي دانست. امام فرمود: به صاحبت بگو كه جعفر مي گويد: كه غير بني فاطمه با تو چه كه كسي را ميان اولاد ابيطالب فرستاده اي، تو مي خواهي به اندك تحفه دنيا جمعي از اهل بيت رسالت را فريفته سازي و به سبب حكايتي كه عمدا يا سهوا از ايشان سر زند خوني از ايشان بريزي. اگر آنها را از وطنهاي انس گرفته شان اخراج كني يا به بليه عظيم گرفتار گرداني بسيار به حال تو و ايشان مناسب تر خواهد بود. چون اين سخن را شنيدم بسيار شرمنده شدم و به دربار خليفه بازگشتم. منصور پرسيد: اباعبدالله را چگونه ديدي؟ گفتم: ساحر و كاهن دانستم زيرا كه از او چنين و چنين سخنان شنيدم و يقين مي دانم كه كسي او را از اين خصوصيات خبر نداده است. منصور گفت: به خدا كه سخن ابي عبدالله راست است كه غير بني فاطمه به اين عمل اولي و محقند.