بازگشت

شفاي همسر در حال احتضار من توسط امام صادق


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: كسي كه سه بار نسبت به تو خشمگين شود و درباره ات به بدي سخن نگويد، شايسته ي رفاقت است، او را براي دوستي انتخاب كن.

صفوان ابن يحيي نقل مي كند كه: از عبدي كوفي شنيدم كه گفت: روزي همسر من گفت: اي عبدي امسال آرزو دارم به حج بروم و شوق زيارت امام جعفر صادق عليه السلام را دارم. دنيا اعتباري ندارد بيا مقدمات سفر را فراهم كن و با هم به اين سفر معنوي برويم. گفتم: اي زن به خدا قسم توان سفر به حجاز را ندارم و گرنه من هم مثل تو اين آرزو را دارم.

زن گفت: پارچه ها و وسائل مرا بفروش و اسباب و وسائل سفر را تهيه كن من هم همين كار را كردم و به اتفاق عازم مدينه شديم. قبل از رسيدن به مدينه همسرم به شدت مريض شد و هنگامي كه به مدينه رسيديم، مرگ بر وي سايه افكند و به حالت احتضار در آمد به طوري كه از زنده ماندن او كاملا مأيوس شدم سپس به مجلس شريف امام صادق عليه السلام رفتم حضرت دو جامه ي مصري پوشيده بودند كه بر روي آن ها خطوطي بود. من سلام كردم حضرت بعد از جواب سلام فرمود: اي عبدي همسرت چطور است؟ گفتم: يابن رسول الله همين الان كه خدمت رسيدم او در حال سكرات موت بود و از زنده ماندنش نااميد شدم كه خدمت شما رسيدم. حضرت فرمود: اي عبدي تو به خاطر همسرت محزون و غمگين مباش. گفتم: يابن رسول الله. حضرت فرمود: خوشحال باش من از خداوند خواستم و دعا كردم همسرت خوب شد و هيچ ضرري به او نمي رسد وقتي به محل اقامت مراجعه كردم ديدم همسرم نشسته و كاملا سالم است نزديك او نشستم و احوالش را پرسيدم گفت: خداوند متعال مرا شفا داد و من گفتم: اي زن وقتي كه من از نزد تو رفتم كاملا مأيوس شدم. پس هنگامي كه خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم از من احوال تو را پرسيد. گفتم: يابن رسول الله او در حال احتضار است. فرمود: همسرت را خداوند حيات عنايت فرمود به محل اقامت خود مراجعه كن او را سالم خواهي ديد.

زن گفت: مي خواهي به تو خبر بدهم از مسئله اي كه عجيب تر از آن نشنيده باشي؟! گفتم: بلي گفت: اي عبدي در آن وقتي كه تو از نزد من رفتي در حال جان دادن بودم ناگهان ديدم جواني آمد كه لباس مخطط مصري پوشيده بود از من پرسيد حال تو چگونه است؟ گفتم: هم اكنون ملك الموت براي قبض روح من آمده است.

آن جوان گفت: اي ملك الموت. او جواب داد: لبيك اي امام. آن جوان فرمود: آيا تو مأمور نيستي كه مطيع و فرمانبردار ما باشي؟ ملك الموت گفت: همين طور است يابن رسول الله.

جوان فرمود: اكنون به تو امر مي كنم كه بيست سال ديگر به اين زن مهلت بده. ملك الموت گفت: شنيدم و فرمانبردارم و قبول كردم. سپس هر دو از نزد من رفتند و بقيه نشانيهاي امام صادق عليه السلام را نيز همسرم را ذكر كرد به همان صورت كه من ديده بودم من نيز گفتم وقتي كه به خدمت امام عليه السلام رسيدم، احوال پرسيد من گفتم: همسرم در حال احتضار گذاشتم و خدمت شما رسيدم. حضرت تأمل نمود بعد از لحظه اي فرمود: برو كه خداوند متعال او را شفا داد. وقتي آمدم تو را در كمال صحت و سلامتي ديدم.