بازگشت

توطئه منصور و خشم پيامبر


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: انسان حريص از دو خصلت محروم مي شود و دو خصلت ديگر در وي پديد مي آيد: از قناعت محروم مي شود، پس راحتي را از دست مي دهد و از رضايت محروم مي گردد، پس يقين را از دست مي دهد.

در اين جريان منصور امام را به بغداد فراخوانده است. شريف رضي الدين به سند خود از محمد بن ربيع، حاجب و دربان منصور چنين نقل كرده است: روزي منصور در كاخ سبز نشسته و آن روز را روز كشتار نام نهاده بود و جعفر بن محمد عليه السلام را نيز از مدينه به بغداد آورده بود. منصور تمام آن روز را در كاخ مزبور گذرانيد و پاسي از شب گذشته، پدرم را خواست و گفت: اي ربيع! تو مي داني كه نزد من چه منزلتي داري و چه بسا خبرهايي به من مي رسد كه آنها را حتي از مادر بچه هايم پنهان مي كنم و فقط تو را گره گشاي آنها مي دانم. ربيع گفت: اين لطف خدا و مرحمت امير است و بالاتر از من، ناصح و خيرخواهي نيست. منصور گفت: چنين است! و هم اكنون به سراغ جعفر بن محمد عليه السلام برو و او را به همان وضع و حالتي كه يافتي نزد من بياور و اجازه نده حتي لباسش را عوض كند و وضعش را دگرگون نمايد. ربيع با خود گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» اين مأموريت باعث بدبختي من خواهد شد. اگر امام را نزد او بياورم، با اين خشمي كه دارد، امام را خواهد كشت و آخرتم تباه خواهد گرديد و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نياورم، خون من و فرزندانم را خواهد ريخت و دارائيهايم را خواهد گرفت. در اين موقع دنيا و آخرت در جلوي چشمم مجسم گرديد و بالاخره به سوي دنيا رفتم و آن را برگزيدم. محمد بن ربيع مي گويد: پدرم ربيع مرا كه در ميان برادرانم به قساوت و سخت دلي شهرت داشتم، صدا كرد و گفت: به سراغ جعفر بن محمد عليه السلام برو و از ديوار خانه اش بالا برو و لازم نيست در بزني تا او خود را آماده و وضعش را عوض كند، بلكه غفلتا بر او وارد شو و او را در همان حالتي كه هست، جلب كن! محمد بن ربيع مي گويد: من براي انجام اين مأموريت به راه افتادم. فقط كمي از شب مانده بود. نردباني گذاشتم و از ديوار بالا رفتم. امام را در حال نماز ديدم كه پيراهني به تن و قطيفه اي به دور كمر داشت. تا نمازش را سلام داد، گفتم: به دستور امير حركت كنيد. امام فرمود: بگذار دعايم را بخوانم و لباسم را عوض كنم. گفتم: نه، امكان ندارد. حضرت فرمود: بگذار تنم را بشويم و تجديد وضو كنم. گفتم: اين نيز نمي شود، معطل نكنيد! نبايد و نمي گذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائيد. پس امام را با همان پيراهن و قطيفه، با پاي برهنه و بدون كفش و در حال خستگي حركت دادم. حضرت متجاوز از هفتاد سال داشت. (سن امام از هفتاد بيشتر نبوده، اما چون حضرت بدني نحيف و شكسته داشته است، محمد بن ربيع پنداشته كه امام بيشتر از هفتاد سال دارند.) چون مقداري راه آمديم، حضرت دچار ضعف شد. دلم به حالش سوخت؛ گفتم: سوار شويد! و حضرت بر استر شاكري كه در كرايه ي ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتاديم و شنيدم كه منصور به پدرم ربيع مي گفت: واي بر تو اي ربيع! اينها دير كردند، چرا نيامدند؟ سرانجام وقتي كه چشم پدرم به حضرت امام صادق عليه السلام افتاد و حضرت را در آن حال مشاهده نمود، به گريه افتاد، زيرا او از شيعيان اهل بيت عليهم السلام بود. امام به پدرم فرمود: اي ربيع! مي دانم كه دل تو با ماست. اجازه بده تا من دو ركعت نماز به جاي بياورم و دعا بخوانم. ربيع گفت: اختيار با شماست؛ هر چه مي خواهيد انجام دهيد. پسر ربيع گويد: آنگاه امام دو ركعت نماز به جاي آورد و دعايي طولاني خواند كه من نفهميدم چه بود. و منصور در اين فاصله از پدرم بازخواست مي كرد و از علت تأخير ورود امام مي پرسيد. تا اين كه دعاي حضرت تمام شد و پدرم ايشان را نزد منصور برد. وقتي امام به صحن ايوان رسيد، ايستاد؛ سپس با تكان دادن لبهايش دعايي خواند كه من ندانستم چه بود؟ سپس حضرت را پيش منصور بردم و حضرت در جلوي منصور ايستاد. منصور نگاهي به امام انداخت و (با گستاخي تمام) گفت: اي جعفر! چرا از اين همه حسد، كينه و دشمني ات نسبت به خانواده ي عباسي دست نمي كشي و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتي ات مي افزايد؟ حضرت فرمود: اي امير! به خدا سوگند من اين كارهايي را كه تو مي گويي نكرده ام. من به بني اميه كه تو مي داني دشمن ترين مردم براي ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نكردم - با اين كه آنها به ما خيلي ستم كردند - تا چه رسد به شما كه پسر عمو و خويشاوند نزديك من هستيد و درباره ي من احسان و نيكي مي نمائيد. منصور كه روي پوستيني نشسته بود و در طرف چپش پشتي اي از خز قرار داشت و در زير پوستين شمشيري را كه هرگاه در كاخ سبز مي نشست آن را به همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتي به امام خيره شد؛ سپس گفت: سخن باطل مي گويي و مرتكب گناه شده اي! و بعد از زير متكا و پشتي، پرونده اي را بيرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب كرد و گفت: اينها نامه هاي شما به مردم خراسان است كه آنها را به پيمان شكني و مخالفت با ما دعوت كرده و به اطاعت و پيروي خود فراخوانده ايد. حضرت فرمود: به خدا سوگند - اي امير! من چنين كاري نكرده ام و چنين عملي را روا نمي دانم و به چنين چيزي عقيده ندارم، به خصوص كه من پا به سن گذاشته ام و ديگر حال و حوصله ي اين گونه كارها را ندارم و اگر ناگزير تصميمي درباره ي من داريد، مرا در برخي زندانهاي خود حبس كنيد تا مرگ من فرا رسد كه آن نزديك است. منصور گفت: نه، هرگز! سپس چشمانش به جايي خيره شد و دستش را بر قبضه ي شمشير برد و به مقدار يك وجب آن را بيرون آورد. ربيع مي گويد: تا اين وضع را ديدم، گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. اما ديدم كه منصور شمشير را در غلاف كرد و ادامه داد: اي جعفر! آيا شرم نداري با اين كهنسالي و با اين نسب، خلاف مي گويي و ميان مسلمانان اختلاف ايجاد مي كني؟ تو مي خواهي خون بريزي و آشوب راه بيندازي و ميان پادشاه و ملت را به هم بزني! حضرت فرمود: نه به خدا سوگند، اي امير! اين نامه ها از من و به خط و مهر من نيست. منصور دوباره دست به قبضه ي شمشير برد و اين بار به اندازه ي يك گز آن را از غلاف بيرون كشيد. گفتم: «انا لله و...» امام كشته شد و در دل خود گفتم، اگر فرمان دهد كه امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم كردم (چون گمان داشتم شمشير را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر كند) و تصميم گرفتم كه اگر چنين دستوري دهد، خود منصور را بكشم، هر چند كه خود و فرزندانم و دارو ندارم به خطر افتد و از عمل و كار زشت خود كه قبلا در دل داشتم، توبه كردم. به هر حال، منصور، امام را سرزنش مي كرد و او پوزش مي خواست كه در اين هنگام او همه ي شمشير، جز اندكي را از غلاف بيرون كشيد و من اين بار هم گفتم: «انا لله و...»؛ به خدا قسم امام شهيد شد. اما باز منصور شمشير را غلاف كرد و ساعتي خيره ماند و سپس سر بلند كرد و گفت: به گمانم راست مي گويي. اي ربيع! آن زنبيل را بياور! زنبيل را آوردم و منصور از داخل آن مقداري عطر و مواد خوشبو بيرون آورد و سر و صورت حضرت را معطر ساخت و محاسن امام كه سفيد بود، از غاليه مشكين شد و آن گاه به من دستور داد كه او را بر اسب مخصوصي كه خود بر آن سوار مي شد، سوار كنم و مبلغ ده هزار درهم نيز به حضرت بدهم و با كمال احترام امام را تا منزلش مشايعت كنم و به ايشان عرض كنم كه مخير است در بغداد بماند و يا به مدينه برگردد. ربيع مي گويد: ما از نزد منصور بيرون آمديم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عين حال متعجب از اين كه منصور چه تصميم خطرناكي داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسيب او محفوظ ماند و از كارهاي خداي عزوجل هيچ تعجبي نيست. وقتي به حياط خانه رسيديم، عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! البته از كارهاي خداوند عزوجل تعجبي نيست و من در شگفت نيستم از آن چه اين مرد درباره ي شما كرد و خداوند شما را در تحت حمايت خويش قرار داد، ولي مي شنيدم شما پس از آن دو ركعت نماز، دعائي مي خوانديد كه چيزي از آن نفهميدم؛ فقط اين اندازه مي دانم كه دعائي طولاني بود و مي ديدم كه شما در صحن حياط لبهايتان را تكان مي داديد و چيزي مي گفتيد كه من متوجه نشدم. حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: آري، اما دعاي اول، دعاي غم و سختي هاست و من اين دعا را تاكنون براي احدي نخوانده بودم و امروز آن را به جاي دعاي طولاني اي كه هر روز پس از نماز مي خواندم - و امروز نگذاشتند آن را بخوانم - خواندم. و اما دعائي كه زير لب مي خواندم، دعائي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در روز جنگ احزاب، وقتي دشمن و مشركان، مدينه را مانند نگين انگشتري محاصره كرده و در ميان گرفته بودند، خواند. سپس امام دعا را براي ربيع قرائت نمود؛ (متن دعا در كتاب شريف «مهج الدعوات» ص 196) و به ربيع فرمود: اي ربيع! اگر از آن بيم نداشتم كه منصور را خوش نمي آيد، همه ي اين مال (ده هزار درهم) را به تو مي بخشيدم، ولي در عوض آن زميني را كه تو در مدينه از من خواستي و حاضر بودي به ده هزار دينار بخري و من نمي فروختم، الان آن را به تو دادم. ربيع عرض كرد: مولاي من! من به آن دعاها علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت كني، احسان و نيكويي كرده اي و اكنون به آن زمين احتياج ندارم. حضرت فرمود: ما اهل بيت اگر چيزي به كسي بخشيديم، دوباره آن را پس نمي گيريم. هم نسخه ي دعاها را به تو مي دهم و هم سند زمين را به تو تسليم مي كنم، با من به منزل بيا! ربيع مي گويد: طبق دستور منصور؛ حضرت را تا منزل همراهي كردم و ايشان به دست خويش سند و قباله ي زمين را براي من نوشت و دعاي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و دعاي ديگر را كه بعد از نماز خوانده بود، براي من املاء فرمود. آن گاه گفتم: اي فرزند رسول خدا! منصور عجله ي فراوان داشت و مرتب اصرار مي ورزيد كه شما را نزد او حاضر كنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعاي طولاني را مي خوانديد؛ گويا از او نمي ترسيديد؟! حضرت فرمود: آري، من دعائي را كه پس از هر نماز صبح مي بايستي بخوانم، مي خواندم و آن دو ركعت نماز، نماز صبح بود كه مختصر خواندم و بعد آن دعا را خواندم.

ربيع پرسيد: آيا از منصور نمي ترسيديد كه او نقشه اي براي شما داشت؟ حضرت فرمود: چه نقشه اي؟ بايد از خدا بيم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خيلي با عظمت تر است. ربيع مي گويد: از اين جريان مدتي گذشت و اين ماجرا در ذهن من بود كه چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست ايشان ناراحت بود، ولي بعد آن چنان به حضرت احترام گذاشت كه گمان ندارم درباره ي كسي آن گونه رفتار كند. تا اين كه روز خلوتي پيش آمد و در اندرون، منصور را سر حال يافتم؛ گفتم: اي امير! كاري عجيب از شما مشاهده كردم. منصور گفت:


چه كار عجيبي؟ گفتم: شما بر جعفر بن محمدصادق عليه السلام آن چنان خشم گرفته بوديد كه نسبت به احدي، حتي عبدالله بن حسن و ديگران آن گونه عصباني نبوديد، به طوري كه خواستيد او را با شمشير بكشيد و شمشير را هم يك وجب از غلاف بيرون آورديد، سپس به سرزنش او پرداختيد و باز شمشير را يك ذرع از غلاف بيرون كشيديد و باز (منصرف شديد و) به ملامت و توبيخ پرداختيد و بار سوم بيشترين قسمت شمشير را از غلاف در آورديد و شك نداشتم كه اين بار او را مي كشيد. ولي وضع كاملا دگرگون شد و آن خشم و غضب جاي خود را به رضا و خشنودي داد و به من فرمان داديد كه عطر آوردم و به دست خود، سر و صورت ايشان را معطر كرديد؛ آن هم با عطر و غاليه هايي كه وليعهدتان مهدي و اعمامتان را با آنها معطر نمي كرديد و مبلغ قابل توجهي به او صله داديد و فرموديد وي را تا خانه اش با احترام تمام مشايعت كنم. منصور گفت: اين سر و راز را نبايد فاش ساخت. اي ربيع! اين جريان را نبايد با كسي در ميان بگذاري. نمي خواهم به گوش بني فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همين [رياست و حكومت] را كه داريم براي ما بس است؛ ليكن اين راز را از تو پنهان نخواهم كرد. ببين گوشه و كنار هر كسي هست، او را دور كن! ربيع مي گويد: من همه ي كساني را كه در اطاقهاي اطراف بودند، دور كردم و پيش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست كه اطراف را كنترل كنم و نگذارم كه احدي در آن حوالي باشد و من چنين كردم. آن گاه منصور رو به من كرد و گفت: در اينجا جز من و تو كس ديگري نيست. اگر اين راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام خانواده ات را خواهم كشت و همه ي دارائي ات را خواهم گرفت. ربيع گفت: خداوند امير را از گزند آفات حفظ كند. منصور گفت: اي ربيع! من تصميم به قتل جعفر [عليه السلام] داشتم و هيچ عذري را نمي خواستم از او بپذيرم و نمي خواستم به هيچ سخنش گوش فرا دهم. بار اول كه خواستم او را بكشم، رسول خدا در برابرم مجسم شد، در حالتي كه پنجه هاي دستش باز و آستين هايش بالا بود و چهره اي گرفته و عبوس داشت، ميان او و من مانع گرديد، من صورت را از او برگرداندم. براي بار دوم كه قصد قتل او را داشتم و شمشير را بيشتر از بار اول بيرون كشيدم، باز رسول الله را مشاهده كردم كه فوق العاده به من نزديك شده و قصد دارد كه اگر من جعفر را كشتم، او هم مرا بكشد؛ لذا دست نگاه داشتم. اما مجددا به خود جسارت و جرأت بخشيدم و گفتم، گويا چشمانم سياهي مي رود و مثل جن زده ها شده ام. پس همه ي شمشير را از غلاف بيرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالي كه بازوانش را گشوده، آستين بالا زده، چهره برافروخته، ترشروي و عصباني بود، حتي نزديك بود دست روي شانه ي من گذارد. پس ترسيدم به خدا قسم اگر كاري كنم، او نيز كار خود را بكند؛ از اين رو ديدي كه حال من دگرگون شد و خشم خود را فرو خوردم. اي ربيع حق بني فاطمه را جز مردمان نادان و بي بهره از دين و به دور از شريعت انكار نمي كند، ولي تو نيز نبايد اين ماجرا را براي كسي بازگو كني. محمد بن ربيع گويد: تا منصور زنده بود، پدرم اين جريان را براي من بازگو نكرده بود.