بازگشت

منصور و گرزي آهنين


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: هر كس در جستجوي نقص و كسري در وجود خود نباشد، هميشه ناقص مي ماند و كسي كه دائما ناقص است و رو به كمال نمي رود، مرگ براي او بهتر است.

هم چنين ابن طاووس از ربيع روايت كرده كه وي گفت: با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمه ي راه گفت: اي ربيع! وقتي به مدينه رسيديم، جعفر بن محمد بن علي بن حسين عليه السلام را به ياد من آور، كه به خدا سوگند! او را كسي جز من نكشد. متوجه باش كه فراموش نكني! ربيع مي گويد: از قضا من در مدينه فراموش كردم كه او را به ياد جعفرصادق عليه السلام بيندازم، تا به مكه رسيديم. منصور گفت: مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من بياور؟ ربيع پاسخ داد: اي سرور من و اي امير! فراموش كردم. منصور با خشم گفت: در راه بازگشت حتما او را به ياد من بياور كه ناگريز بايد او را بكشم و اگر اين بار هم فراموش كني، گردن خودت را خواهم زد. ربيع گويد: گفتم: چشم اي امير! و آن گاه به غلامان و خدمتكاران خودم سفارش كردم كه منزل به منزل امام صادق عليه السلام را به ياد من آورند تا به مدينه وارد شديم.
نزد منصور رفتم و گفتم: اي امير! جعفر بن محمد عليه السلام. منصور خنده اي كرد و گفت: آري، هم اكنون برو و كشان كشان او را نزد من بياور. ربيع مي گويد: گفتم: اطاعت مي كنم اي سرور من و براي خاطر شما اين كار را انجام خواهم داد. سپس بلند شدم و حالي عجيب داشتم كه چگونه اين جنايت بزرگ را مرتكب شوم و سرانجام به راه افتادم و به منزل امام جعفرصادق عليه السلام رسيدم. حضرت در ميان اطاق نشسته بود. به حضرت عرض كردم: قربانت گردم، امير شما را احضار كرده است. حضرت فرمود: بسيار خوب، همين الان. آن گاه بلند شد و با من به راه افتاد. عرض كردم: اي فرزند رسول! او به من دستور داده كه شما را كشان كشان نزد او ببرم. حضرت فرمود: هر چه گفته عمل كن. آن گاه آستين امام را گرفته و حضرت را كشان كشان مي بردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روي تختي نشسته و گرزي آهنين به دست داشت كه مي خواست حضرت را با آن به قتل برساند. من به جعفر بن محمد عليه السلام نگاه مي كردم و مي ديدم كه لبهاي حضرت تكان مي خورد. شكي نداشتم كه منصور امام را خواهد كشت و كلماتي را هم كه امام زير لب زمزمه مي كرد، نمي فهميدم. پس، ايستاده و به هر دو نگاه مي كردم تا اين كه امام جعفرصادق عليه السلام كاملا نزديك منصور رسيد. منصور گفت: جلوتر تشريف بياوريد اي عموزاده! و روي او هم چون هلال شده بود. آن گاه حضرت را در كنار خود روي تخت نشانيد و دستور داد مشك و غاليه آوردند و با دست خود، سر و صورت حضرت را معطر ساخت و سپس گفت: استري آوردند و امام را سوار كرد و يك كيسه زر و خلعتي گرانبها به حضرت داد و ايشان را به منزل روانه ساخت. ربيع مي گويد: پس از آن كه امام از مجلس منصور بيرون آمد، من پيشاپيش او را مشايعت مي كردم تا حضرت به منزل رسيد. به ايشان عرض كردم: پدر و مادرم فداي تو اي فرزند رسول! من ترديدي نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را دارد و شما در هنگام ورود به مجلس، لبهايتان تكان مي خورد و زير لب دعايي مي خوانديد؛ آن دعا چه بود؟ حضرت فرمود: اين دعا بود: «حسبي الرب من المربوبين و حسبي الخالق من المخلوقين... (مهج الدعوات، ص 185) «و دعا را كامل براي من قرائت فرمود.