غم جانسوز




زداغ حضرت صادق دلم تنها نمي سوزد

دلي نبود كه از اين داغ جانفرسا نمي سوزد




به حال حضرتش سوزد دل هر سنگدل اما

دل منصور دون بر حال آن مولا نمي سوزد



عجب نايد ز منصور آن ستمها بر ولي حق

دل بي مهر او بر زاده ي زهرا نمي سوزد



زانگور به زهرآلوده آخر كرد مسمومش

دل گلچين به پرپر كردن گلها نمي سوزد



بود قبر رئيس مذهب ما در بقيع ويران

غمي زين بيش در عالم دل ما را نمي سوزد



به غير از پرتو خورشيد و نور ماه روز و شب

دگر شمع و چراغي اندر آن صحرا نمي سوزد



مهي كز نور علمش عالم علم است نوراني

چرا بر تربتش شمعي در اين شبها نمي سوزد



جهاني گريد و نالد «مؤيد» زين عزا ليكن

دلي همچون دل فرزند او موسي نمي سوزد