داغ سينه سوز


غربت آباد ديار آشنايي ها، بقيع



همدم ديرينه غمهاي ناپيدا، بقيع







در تو ـ حتّي ـ لحظه ها هم بي قراري مي كنند



اي تمام واژه هاي اشك را معني بقيع







در تو، خون ديده ها دريا شد و صاحبدلان



جرعه جرعه عشق نوشيدند از اين دريا بقيع







سنگ فرش كوچه هايت داغ هاي سينه سوز



شمع فانوس نگاهت چشم خون پالا بقيع







تو بلور روشنايي هاي شهر يثربي



چون نگيني مانده در انگشتر بطحا بقيع







همصدا با قرنها مظلومي آل رسول



حنجري كو؟ تا در اين غربت كند آوا، بقيع







وسعت تنهايي ات دل هاي ما را مي برد!



تا خدا ـ تا عشق ـ تا تنهايي مولا بقيع







قصّه مظلومي اش را با تو گفت آن شب كه داشت



در گلو، بُغضِ غريب ماتم زهرا، بقيع







در هجوم تيرگي ها، در شب سرد سكوت



حسرتي مي بُرد خورشيد جهان آرا بقيع







اي مزار هرچه خورشيد از ديار روشني



اي شكوه نور در آئينه غبرا بقيع







كاش چشمي بود و اشكي، اشتياق مويه اي



با تو مي مانديم ـ تا موعود ـ تا فردا بقيع







اي بهشت آرزو، گم كرده دلهاي پاك



اي زيارتگاه يك عالم دل شيدا بقيع







سيل اشك عاشقان بگذار تا دريا شود



چشمه اي از چشم جان بيدلان بگشا بقيع







دارم امّيد آنكه در محشر پناهم مي دهد



سايه ديوار اين «آشفته»حالي ها بقيع