پسر فاطمه


مي زند ناله رئيس مذهب

بايد بسته شده جان بر لب

او غريب وطن است

به لبش اين سخن است

من كه در زمزمه ام

لاله ي فاطمه ام

دشمن از خانه برون مي كشدم

نه فقط مي كشدم مي كُشدم

گر شدم زار و غمين

گر شدم نقش زمين

من كه در زمزمه ام

پسر فاطمه ام

كودكان اشك غمم را ديدند

در دل شب همه مي لرزيدند

چونكه من با دل خون

شدم از خانه برون

من كه در زمزمه ام

پسر فاطمه ام

هر زماني به زمين افتادم

مادرم فاطمه آمد يادم

سوزد از غم جگرم

فكر ديوار و درم

من كه در زمزمه ام

پسر فاطمه ام