اشعار عروضي


عزادار

دين از تو پديدار شده حضرت صادق

شيعه ز تو بيدار شده حضرت صادق

از مكتب تو جن و ملك علم گرفتند

انسان ز تو ديندار شده حضرت صادق

دانشگاه شيعه كه وجودش همه فخر است

از توست، گوهر بار شده حضرت صادق

تا ياد كنم ظلم پر از كينه ي منصور

آن جا بصرم تار شده حضرت صادق

يك لحظه نياسود مطهر گلِ جسمت

چون دم به دم آزار شده حضرت صادق

آن شب كه در راز نشستي بَرِ معبود

دشمن ز تو بيزار شده حضرت صادق

آمد كه تو را زخم زند بين امارت

جدّت كه تو را يار شده حضرت صادق

ليكن چه گريز از غم همدردي مادر

در كوچه گرفتار شده حضرت صادق

چون فاطمه بنشست به خاك غم و غربت

افتاده به ديوار شده حضرت صادق

آمد نظرش مادر خود گفت سؤالي

او را كه مددكار شده حضرت صادق؟

فطرش چو شنيدش غم تو اي گلِ زهرا

عمريست عزادار شده حضرت صادق



شراره ها

صادق آلِ فاطمه، منم كه خون جگر شدم

ميانِ كوچه هاي غم، غريب و در به در شدم

خدا ببين عدو مرا به هر دمي صدا كند

دلِ غمينِ و خسته ام به غصه مبتلا كند

كشد به آتش جفا گهي حريم خانه ام

تو خود بداني اي خدا غريبِ اين زمانه ام

به بزم عيش و نوش خود مرا شبانه برده اند

نماز من شكسته اند، با تازيانه برده اند

حالا كه زهرِ مجلسِ حراميان چشيده ام

ببين كه خون روان شده ز گوشه هاي ديده ام

ببين به راه خانه ام نشسته ام چو مادرم

به مرگ خود رضا شدم، شكسته ام چو مادرم

شراره هاي زهرِ كين عطش به پيكرم نشاند

به ياد جد اطهرم مرا به كربلا كشاند

خدا ببين كه چون حسين به سينه بر زمين شدم

ولي خوشم در اين جهان كه شيعه سازِ دين شدم



بقيع

يه بار مي شه بقيعت و بيام زيارت آقاجون

كنارِ قبرِ مادر و عرض ارادت آقاجون

سرم پايين، چشماي تو تاج رويِ سرم مي شه

بي سر و سامونت مي شم با يه عبارت آقاجون

مي شه يه روز بگن به من خاكِ بقيع و سرمه كن

خاكِ بقيع و خونِ چشم، تو و نظارت آقاجون

اون روز مي دونم كه ديگه گمشده ام پيدا مي شه

چون تو به من نشون مي دي با يه اشارت آقاجون

عمرم داره مي گذره و هنوز بقيع رو نديدم

آقا به فريادم برس جونم نثارت آقا جون

نذار چشام بسته بشه حسرت به دل مونده برم

نذار با اين همه دعا ، باشم خمارت آقاجون

تو مكتب تشيعت، شيعه شدم رهام نكن

نذار كه دشمنات كنند دلم رو غارت آقاجون



همنشين

همنشين دلِ من زهرِ شرر بار شده

قاتل مادرِ من آن در و ديوار شده

ياد مادر به خدا كرده مرا دلگيرم

قصه ي كوچه ميانِ دلِ من خار شده

من كه در كوچه، زمين خورده به خود مي پيچم

جگرم سوخته و سخت گرفتار شده

مي خورم روي زمين خاك شده غمخوارم

صادقِ آلِ علي يكّه و بي يار شده

بسكه منصور خورانده به دلم زهرِ ستم

دلِ پژمرده ي من زخمي و بيمار شده

آخر از سوز شرر سينه ي من مي سوزد

روز من در نظرم همچو شبِ تار شده

شكر حق روزه ي امروز قبولش گرديد

عاقبت روزه به زهرِ عدو افطار شده